دیشب حالم خوب نبود اصلاً.تنهایی ، دوست خوبم خیلی اذیتم میکرد.صبح هم که گل بود به سبزه نیز آراسته شد.وقتی رسیدم محل کار خبر فوت یکی از همکاران شوکه ام کرد.پسش خودم فکر کردم امروز میتونه روز خیلی بدی باشه برام.اما قضایا طوره دیگه ای پیش رفت.
عزیزم زنگ زد بهم و شروع کردیم حرف زدن.یه روش خوب هم پیدا کردیم البته خوب که نمیشه گفت چون خوب از دیده من اینه که اگه میخوام حرف بزنم با نفسم اینه که روبروش بشینم و دستاشو بگیرم تو دستام باهاش حرف بزنم طوری که بتونم صدای نفساشو بشنوم.ولی خوب از حرف زدن بدون دیدن که خیلی بهتر بود.قربونش برم.بعدم اومد از کنارم گذشت و موقع ناهار هم من گلم رو ندیده بودم ولی اون منو دیده بود بهم اس ام اس داد نوش جان زود اومدی ناهار با بزغاله.کلی ذوق کردم بعدشم که اومد از کنارم رد شد یه Hidden smille قشنگ تحویلم دادو رفت بازم غش و ضعف کردم تا عصری دوباره با روش جدید با عزیزه دلم حرف زدم بعد هم اومدم دفترم کلی تلفنی حرف زدیم خلاصه به لطف نازنینم امروز از اون حالت بد اولیه صبح برام به یه روز خوب تبدیل شد.
نظرات شما عزیزان:
|